عمع شوهرم اومد مادر شوهرمم باهاشون اومد. وقتی اومد دختر خاله شوهرم بچه م بغلش بود زد زیرر گریههه ک به هیچ وجه اصلا اروم نمیشد خودممم ترسیدههه بودم مادر شوهرمم هی میگف خدا کورتون کنه بچع رو انداختین اگ انداختین بهم بگین ببرمش دکتر هی میگفنم نبخدا بعد گف خاک تو سرت نمیتونی بچه بزرگ کنی منم سرش داد زدم درم محکم بندم اونم داد زد بهم گف بی حیاا دختر خاله شوهرمم با گریه رف پاییین هیچی الانم ی جوریم کاش حداقل سرش داد نمیزدم اعصاب برا ادم نمیزارن😏