ببین من نمیدونم زندگیت چی بود و چی شد فقط خواهرانه میگم
االان گفتی دفعات قبل زنگ میزد و تو هم یه جورایی عادت کردی خو معلومه که اونم دیگه به خودش میاد و دیگه نازکشی نمیکنی
من تو کل زندگی مشترکم یه بار قهر کردم اونم واقعا به حدی عصبانی بودم دست بچمو گرفتم رفتم شهرستان دیدم میگه پاتو گذاشتی بیرون محاله بیام دنبالت
منم به خیال خودم که طاقت نمیاره و مثل فیلمها میاد چمدونم رو میگیره و فلان رفتم
10 روز موندم فقط زنگ بچم میزد و اصلا سراغ منو نمیگرفت داشتم دیونه میشدم با اینکه مقصر صفر تا صدش خودش بود و خونوادم گفتن طلاقتو میگیریم
دیدم داره قضیه جدی میشه و اگه نجنبم جدا میشم زنگش زدم و اینقده فخر فروخت خلاصه با وساطتت داداشم برگشتم سر زندگیم
میخام بگم این تجربه شد تا آویزه گوشم کنم اولا با مشکلاتم پا نشم برم خونه بابام
الانم با اینکه درگیر مسایل مختلف هستم ولی هرگز خونه رو ترک نمیکنم و به خونوادمم نمیگم بحثی هم پیش میاد میگم من قرار نیس جایی برم خیلی ناراحتی خودت برو
یعنی فهمیدم نباید خونه رو ول کنم برم مگر اینکه واقعا نخام زندگی کنم و برم داغ رو دلش بزارم در غیر اینصورت محاله