بچه ها یه ماجرایی رو میگم
تو رو خدا به هرکی اعتماد نکنین
یه ساختمونی بود که هر طبقه دو واحد
یه خانمی که مربی باشگاه بود تعریف میکرد که همسایه شون یه خانواده ی اروم و به شدت متشخص زندگی میکردن که کل ساختمون بهشون احترام میذاشتن و شخصیت شون رو تعریف میکردن
یه روز اقای همسایه زنگ میزنه خونه ی این خانم و میگه خانمم چند روز نیست و منم سرکار هستم و متاسفانه محل کارمم همونطور که میدونین دوره
غذا رو گاز مونده و یادم رفته خاموش کنم و تا بیام میسوزه
لطف کنین یه لحظه برین زیر گاز و خاموش کنین .
کلید هم داخل جاکفشی همیشه میذاریم .
این خانم هم میگه باشه
این موضوع به شدت براش عادی بوده و این اقا هم که ته شخصیت بوده تو ساختمون و شکی نداشته به حرفاش
میره کلید و برمیداره و در و باز میکنه و مستقیم میره سمت اشپزخونه که یهو مرد از پشت بغلش میکنه😰😰😰
و اتفاقی که نباید میفته 😰😰😰 این هرچی التماس و اصرار میکنه ولش نمیکنه و حتی میگه بیخودی سر و صدا نکن . دوربین های ساختمون نشون میدن که خودت اومدی تو خونه ی من 😞
خلاصه این زن به زور از اونجا خارج میشه و الان مونده چیکار کنه
این و گفتم که به همه اعتماد نکنین
با همچین موضوعات ساده ای میشه همچین اتفاقی بیفته