اول اينو بگم خيلي آرومم و با كسي كاري ندارم.و اين نقطه ضعفمه چون باعث شده خیلیا راحت هرچی خواستن تو روم بگن.
ماجرا از اینجا شروع میشه که شوهرمو ماموریت فرستادن یه شهر دیگه .اونم به مامانش گفت بیاد پیشمون بمونه تا تنها نباشیم...تو اون یه هفته به قرآن عذاب کشیدم..خونه رو اونقد گرم میکرد.کلی لباس تن بچه ها میکرد..بچه هارو نمیذاشت حتی تو حیاط بازی کنن.ما هم تو خونه حبس شده بودیم..از یه طرف گرما..از یه طرف زندانی شدنمون..از یه طرف اخلاق گندش..باعث شده بود بچه ها عصبی بشن.همش جیغ میکشیدن.بهونه میگرفتنو گریه میکردن.منم وقتی شوهرم زنگ میزد بهش چیزی میگفتم.میگفت اشکال نداره تحمل کن.خلاصه تو فشار شدیدی بودم.واقعا تاب و توانمو از دست داده بودم..بچه یه عطسه معمولی میکرد میگفت ای وای سرما خورده..چن بار بهش گفتم چیزی نشده..میدیدم.خودسرانه به بچهآنتی بیوتیک میده.