من سه سال با یه اقایی اشنا شدم از همون اول هم قصدش ازدواج بود. اما به خاطر اینکه تازه اومده بود ایران و هنوز موقعیت کاری خوبی نداشت جدی نگرفتم
چند ماه پیش دوباره از ایران رفت و قبل از رفتن خواست که عقد کنیم تا منم بتونم برم باز قبول نکردم
و هنوز هم اصرار داره
دوسش دارم اما چون خیلیییی مهربونه دلمو زده
هم می خوام باشه هم نمی خوامش
اصلا با من دعوا نمی کنه هرچی می گم می گه چشم فقط تو کنار من باش
انگار بدونه من کامل نیست یه چیزی کم داره
همین حرصم میده
من ازش بزرگترم از نظر قیافه هم واقعااا از من سرتره
اختلاف قدمون هم زیاده
اصلا هیچیمون به هم نمی خوره
اخلاق من گند اون فوق العاده خوب و حامی
البته می گه من فقط با تو مهربونم
از مهربونیه بیش از حدش بدم میاد
زیاد برام جذابیت نداره
اما اوایل اشنایی خیلییییی خوشم میومد ازش هم قیافش هم اخلاقش هم زبونش ……
از ته دل دوست دارم خوشبخت شه هر جا هست
خیلی هم باهاش حرف میزنم که منو فراموش کنه می گه نمی تونم
می گه اخلاق تو مثل بچه ها نیست هر وقت مشکلی داشتم خوب راهنماییم کردی حرفامو می شنیدی هم دوستم بودی هم دخترم بودی هم خواهرم بودی و ….
من بهت احتیاج دارم
احساس می کنم خیلی تنهاس و این از نظر من یه ضعفه
چکارش کنم؟