سلام دوستان من سر دوراهی گیر کردم
من 25سالمه و3سال ازدواج کردم همسرم 26سالشه مشکل من تفاوت فرهنگی و فکری خانواده هامون و همسرم اینم بگم مشکلاتی که پیدا کردم قبل ازدواج اصلا مشخص نبود
پدر و مادر همسر من به شدت باهم مشکل دارن ینی توهفته حداقل یبار باید دعوا کنن اونم دعوایی که مادرشوهرم جیغ و داد و بیداد. پدر شوهرمم فوش و بد بیراه به خانواده زنش و بچه ها ....قبل ازدواج یجوری نشون میدادن انگار بهتر ازاینا نیست علت این که اینو گفتم برای اینه که هروقت دعوا میکنن شوهر منم قاطی میکنن زنگ میزنن میگن بیا اینجا یا عصبانیت و فوش و فوش کاری به شوهر منم کشیده میشه اولاشم سر رفت و امد من دعوا بود که باید فلان جا برم با فلانی حق ندارم حرف بزنم
من جدا زندگی میکنم اما متاسفانه همسرم با پدرش یجا کار میکنم خلاصه که مشکل ما از بعد عقدم بود که ما عقد گرفتیم مفصل اونام قرار بود عروسی بگیرن که نگرفتن هرکاریم که قرار مدار خواستگاری بود همرو ما انجام دادیم پدر شوهرم تو روی من گفت من جنس نخریدم براچی باید پول بدم یا یه گ.و.ه.خوردم دیگه نمیخورم از اونورم همش تو زندگیمون دخالت میکنن شوهرمم انقد تو گوشش میخونن تا بیاد بامن دعوا کنه خیلیم حرف بازن خیلییییی همش میان میگن فلانی اینو گفته دربارت اینو گفته چندبارگفتم من نمیخوام بدونم زنگ میزنن به شوهرم میگن اونم با من دعوا درصورتی که 10000بار ثابت کردم من اصلا اونجا نبودم من خاله زنک نیستم بااقوام خودممم دوران مجردی سالی دوبار رفت و امد میکردم تاحالام بد خانواده هارو نگفتم ولی چون من از بقیه عروس و دامادا سطحم بالاتر از بابت مالی خانواده با حرف بازی میخوان بیچارم کنن شوهرمم به شدت خاله زنک و دهن بین ینی تا صب باهاش غیبت کنی خسته نمیشه ینی کل خانوادشون همینن کنار هم میشینن داعم همین حرفارو دارن
بعد از قطع ارتباطم پدر شوهرم مادرشوهرم زنگ میزدن یا سرکار شوهرمو پر میکردن اره پدرزنت باج میده که تو دخترشو نگه داری بدبخت گیر افتادی میخوان تلکت کنت درصورتی که هر کار درستی که تا الان انجام دادیم با مشورت خانوادم بوده خونه خریدیم ماشین خریدیم و پدر مادرم خیلی با احترام با شوهرم برخورد میکنن غذایی که دوست داره براش درست میکنن تن تن زنگ میزنن حالشو میپرسن از خودش اما من گیر کردم چند وقت پیش سر یه حرف که عزیزم با فلانی کاری نداشته باش بزار راحت باشه دوست نداره با ما بیاد که به شوهرم گفتم شوهرم رفت گذاشت کف دست خانوادش اونم وسط خیابون داد و بیداد کردن همه داشتن نگاهمون میکردن شوهرمم داد میزد بهم مفت دروغ گفتی
منم فقط اروم بخدا صدامم بالا نبردم گفتم اشتباه میکنین بعدا حرف بزنیم اونم به منو خانوادم بد بیراه حانوادمم اونجا بودن بابام خیلی خجالت کشید هیچی نگفت رفت تو ماشین شوک شدیم هممون
پیش مشاورم رفتم گفت جداشو چند وقت باهمسرم صحبت کرد میگفت حتی جرات نداره نظرشو اعلام کنه
از طرفیم از طلاق میترسم از ابروم حس میکنم راهی هست ادامه بدم