2777
2789
عنوان

شش و بیست دقیقه صبح بود....

191 بازدید | 2 پست

به ساعت نگاه کردم.

شش و بیست دقیقه صبح بود. 

دوباره خوابیدم. بعد پاشدم. به ساعت نگاه کردم. 

شش و بیست دقیقه صبح بود. 

فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه. حتماً دفعه ی اول اشتباه دیده ام. 

خوابیدم. 

وقتی پاشدم. هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود. 

سراسیمه پا شدم. باورم نمی شد که ساعت مرده باشد. به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم. 

آدم ها هم مثل ساعت ها هستند.

بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت. مرتب، همیشگی. 

آنقدر صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی. 

بودنشان برایت بی اهمیت می شود. همینطور بی ادعا می چرخند. بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود. 

بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد که او دیگر نیست.  

قدر این آدم ها را باید بدانیم،     

قبل از شش و بیست دقیقه


کوله بار گناهانم بر دوشم سنگینی میکرد...

 ندا آمد بر در خانه ام بیا، آنقدر بر در بکوب تا در به رویت وا کنم...

وقتی بر در خانه اش رسیدم هر چه گشتم در بسته ای ندیدم!!

هر چه بود باز بود...

گفتم: خدایا بر کدامین در بکوبم؟؟؟؟

 ندا آمد: این را گفتم که بیایی...

وگرنه من هیچوقت درهای رحمتم را به روی تو نبسته بودم!

کوله بارم بر زمین افتاد و پیشانیم بر خاک...

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز