بابا بهم گفت نری ببینیش گریه کنی ها گفتم باشه چشم
با خاله رفتم بالا هم وقت ملاقات نبود هم نمیدانستم توی اون بیمارستان بزرگ باید کجا برم
رفتیم تا رسیدیم به اتاقش دیدمش
عزیزم همه موهاش ریخته بود نه از مژه های بلندش خبری بود نه از ابرو های پرش ولی خودم را نباختم