یکسال بعدازدواج پدرومادرم بدنیااومدم ازوقتی بدنیااومدم بدبختی وبیچارگی بود بابام معتادبوددسته بزن داشت همیشه مامانموکتک میزدمامانم همیشه قهربودمن وبرمیداشت ومیرفتیم خونه باباش میومدن دنبالمون بازم همون آش وهمون کاسه بوددعواطلب پول ازمادرم همیشه ختم میشدبه شکستن سروزخمی شدن مادرم یکم بزرگ شدم هفت سالم بودنامانم دیگه طاقت نیاوردوطلاق گرفت منم موندم پیش مادربزرگم همیشه غرغرعموهام سرم بودهیچوقت بچگی نکردم دلخوشیم فقط پنجشنبه بودکه میرفتم دیدن مامانم مامانم خواستگارزیادداشت ولی بخاطردله من ازدواج نکردتامن بزرگ بشم نه سالگیم بابام اوردوزکردوتمام من موندم یه دنیاتنهایی وبدبختی هرکس حالش خوش نبودسرمن خالی میکردباهمه ی اینابازم بزرگ شدم شدم سیزده ساله مامانم ازدست حرفای زنداداشش که براش حرف درمیاوردازدواج کردخوب بودزندگی آرومی داشت راوابط منومامانم ویاهم قطع کردن من موندم یه دنیادلتنگی سه ماه بعدبزورشوهرم دادن توسیزده سالگی شدم نامزدیه آدم غیرتی و... دوسال که نامزدبودیم میرفتم جایی جیگرموخون میکردبرای آب خوردنم بایدازش اجازه میگرفتم عروسی کردیم من خیلی محدودبودم هیجانمذاشت برم تنهاخوبیش این بودکه روابطموبامامانم آزادشدالبته من نمیرفتم فقط مامانم میومدخونم