میخوام قضیه ازدواجم رو واستون تعریف کنم♥️💍
ببخشید طولانی شد ولی همه چیرو نوشتم
من ۱۸ سالم بود و شوهرمم ۱۸ سالش خانواده هر دوتامون خیلی پولدار بودن شوهرم پسرعمم هست (دختردایی پسر عمه هستیم)اونا تهران زندگی میکردن و ما زنجان هم پدرم و هم شوهر عمم شرکت معماری داشتن(ساخت و ساز).رشته هر دوتامون معماری بود اون تهران قبول شد و منم زنجان شوهر عمم باید یک عمل انجام میداد و اومده بود زنجان نزدیک ۴ ماهی خونه ما موندن،کم کم عاشق هم شدیم ۱۹ سالم بود دوس شدم باهاش هر چندماه یبار میومد منو میدید و میرفت.من یه داداش دارم و اون یه خواهر ۳ تا عمه دارم و دو تا عمو یدونه ام دایی دارم خاله ندارم.تا اینکه د میخواست بیاد خواستگاری پدرش مخالفت میکردن و همینطور پدر منم مخالف بود نمیخواستن با فامیل وصلت داشته باشن مخصوصا من و شوهرم چون شوهر عمم فکر میکرد مثلا من پسرشو میارم زنجان پدرمم فکر میکرد منو میبره اونجا تا اینکه دیدن هیچ جوره نمیتونن از هم جدامون کنن،پدرم شوهرمو تحقیر کرد غرورشو شکست یبارم بهش سیلی نزد با اینکه آدم مغروری بود ولی باز پای خواستش موند چون فکر میکرد همه اینا بهانس یه روز همه دور هم جمع شدیم بابام بهم گفت اگه بخوای با این ازدواج کنی دیگه دختر من نیستی حق نداری پاتو بزاری تو خونم و ماشینتم باید برگردونی،شوهر عمم گفت اگه بخوای با سارینا ازدواج کنی دیگه برای ما میمیری دیگه مدیر اون شرکت نیستی باید ماشینتم برگردونی همه حسابای شرکت و....
هر دوتامون قبول کردیم ولی شوهرعمم و پدرم گفتن ما آبرو داریم خیلی فرمالیته عروسی رو برگزار میکنیم بعدشم هر جا خواستین گم شین بریم واقعا اونروز دلم بدجوری گرفت چون هیچوقت بابام اونجوری عصبانی نشده بود بگذریم ۲۲ فروردین ۱۳۹۹ عقد کردیم ۱۷ مهر ۱۳۹۹ عروسی دیگه از اون روز هیچ حرفی با هیچکدوم از اعضای خانواده هامون حرف نزدیم.
یه خونه اجاره کردیم ماهی ۲۲۰۰ با اب برق گاز میشد ۲۵۰۰ کلا ۵ یا ۶ میلیون درمیاورد هر ماه که ۲۵۰۰ میرفت واسه اب و برق و گاز میوند ۲۵۰۰ یا ۳۵۰۰که میحتاج خونه و مواد غذایی میخریدیم
منم تو یه کتابخونه کار میکردم ماهی ۳ و ۵۰۰ تومن که با اون خرج تحصیل میدادیم روزای سختی بود بدجوری هم دلتنگ شده بودیم هر دوتامون ولی پشیمون نشده بودیم و دلتنگیمون رو هم به رومون نمیاوردیم ولی از داداشم و دختر عمه ام میشنیدم که میگفتن : خیلی دلشون تنگ شده و منتظرن که برگردین و ببخشنتون با شوهرم حرف زدم گفت میخوای برو خانوادت رو ببین ولی من نمیام چون کار اشتباهی نکردم منم به داداشم گفتم دو هفته بعدش داداشم گفت میخوام بیام خونتون زنگ در زده شد و من و شوهرم رفتیم در رو باز کنیم دیدیم خانواده من و شوهرمن شوکه شدیم اصلا
بعد گفتن که ما تند رفتیم مارو ببخشید و اینا
از اونروز دو ساله میگذره خیلی خوشحال ترم و خوشبخترم با اینکه ماشین و خونه که میخواستن بدن رو قبول نکردیم ولی بعد از اینکه درسمون تمو شد وام اشتغال زایی برداشتیم و شرکت زدیم(شریک با یکی از دوستای شوهرم) کم کم درامدشون رونق گرفت و الان از ته دل خوشحالم که به همه ثابت کردم ما میتونیم درسته سختی زیادی کشیدیم ولی جا نزدیم
خلاصه بهت بگم ابجی یا داداش گلم هیچوقت جا نزن