میخوام برگردم به سال های قبل ،سال های سال های قبل….
حدود ۱۶سال قبل یه دکتر بچه با موهای مشکی براق…
بابایی شیر رو جوشونده بود داشت میریخت تو لیوان ها سر بشن…چهار تا لیوان…یکی برا مامان یکی برا بابا و یکی برا داداشی و به لیوان کوچولو برا من…
هوا سرد بود زمستون بود…تلویزیون نقره ایی رنگ باز بود و صدای یانگوم میومد که داشت آشپزی میکرد…
شیر رو خوردیم مامانی مثل همه ی زن ها تو اشپزخونه درگیر بود درگیر تمیز کاری…
بابا رخت خواب ها رو پهن کرد…برا مامان و خودش و کنارش برای من
اونور خونه برا داداشی دقیقا کنار کتابخونه کتاب هاش…
بابا رفت تا مسواک بزنه …داداشی محکم بغلم کرد و برد زیر لحاف بابا…صدای قهقهه های داداشی تو گوشمه که میخندید و نکن بغلم کرده بود…گفت به نظرت بابایی میفهمه ما زیر لحافش قایم شدیم منم محکم بوسش کردم و گفتم معلومه که نه!
گفت وقتی بابا اومد پخ کن
صدا اومد پخ کردم ،،،خندیدم از تع دل
از عمق وجودم
داداشی محکم بغلم کرد منو برد تو رخت خواب خودش
هی قلقلکم میداد و من میخندیدم…
چقدر دلم تنگشدهبرای اون شب …کاش میشد به گذشته ها سفر کرد …
کاش میشد تو کودکی تو رخت خواب ها جا میموندم…♥️
کاش میشد هرزگاهی برای جبران دلتنگی ها به گذشته ها سفر کرد