باباجانم چهار هفته مریض بود.تو اون مدت خیلی سختی کشیدم.چون بیش از اندازه دوستش داشتم.هر روز ضعیفتر میشد طاقت دیدن بابامو، بابای مهربونو صبورمو تو اون حال نداشتم..تو اون مدت خیلیا برامون همدم بودن.اما مادر شوهرم حتی حال بابامو ازم نمیپرسید.وقتی دخترش زایمان کرد با این که خودم نارحت بودم برا خواهر شوهرم کادو گرفتم و بهش تبریک گفتم...
وقتی بابام فوت کرد.برا مراسمش مادر شوهرم نشسته بود تو ماشین اونم با آرایش😔
خالم رفت بهش گفت حاج خانوم پیاده نمیشین بیاین مراسم .به خالم گفته بود نه نمیام.خالم اونقد نارحت بود میگفت اون بی ادبترینو متکبرترین زنیه که دیدم.راس میگه
تا به امروز که تقریبا یکماهه بابام فوت کرده خواهر شوهرام هم که نه اومدن و نه حتی تلفنی بهم تسلیت نگفتن.
به خدا بابام مهربون و دلسوز بود اونقد آدم برا خاکسپاریش اومده بودن..و گریه میکردن میگفتن بهترین آدم روی زمین بود.حتی خواهرشوهرامو خیلی احترام میکرد اما دلم خون خون....برای شادی روح بابای مهربونم یه صلوات بفرستین😭😭😭😭😭