تو یه غرفه یه خانواده محترم اومده بودن، پدر خانواده به معلولیت کم داشت. مشخص بود خیلی زحمت کش هستن پدر و مادر اومده بودن با دخترشون و سبد دست یکی از خانمای فروشنده بود ، این بنده خداها انگار بلد نبودن چی بردارن. نگاهشون به فروشنده بود. و دنبال اون بودن. اصلا نمیدونم چرا گریه م گرفت . حالا فقیر هم نبودند ولی بالاخره انگار بلد نبودن یا چی.نمیدونم دلم برای دخترک تپید یا دلم برای اون مرد سوخت. گفتم خدایا همه ی بچه ها بتونن لوازم مورد نیازشون رو تهیه کنند.
از خانه قدم به دنیای بیرون بگذارید در حالی که زنانگی تان پشت در جامانده است، تا انسانی در جمع حضور یافته باشد و اندیشه و گفتار و رفتار او مورد توجه و احترام قرار بگیرد نه جلوههای زیبای جسم و زنانگیاش.(امام موسی صدر)
یه بچه هم با مادر بزرگش بود فک کنم اومده بود مادربزرگش تراش انتخاب میکرد. حالا خودم ساده پسندما ولی مادربزرگ تراش ساده بر میداشت. با خودم میگفتم نکنه ته دل دختر کوچولو تراش طرحدار باشه