شوهرم دیروز ظهر گف ک میره کوه اولش میگفتم نه نمیری و از این حرفا خلاصه بعد کلی بحث و دعوا و اینجورچیزا دیگه هیچی نگفتم و رف و قرار بود شبو بمونه صب بره کوه و تا ظهر بیاد ولی ساعت۸اومدشب ناراحت بودم و اومد خونه پانشدم سلام اینا بدم دیدم رف اونور خوابید گفتم الان چرا میای گف سلام دادنته گفتم الان چرا میای گف طول کشید دیگه گفتم قشنگ گشتی دلی از عزا دراوردی گف تورم میبرم مسافرت و ازاین حرفا گفتم چ ربطی داره توبمن میگفتی ظهر میای شب اومدی برگشت گف به تو ربطی نداره خوب کاری کردم انگار با تیر زد درست وسط قلبم