قشنگه دیگه😍😍ماشاالله نی نی میخوام😭😭😭 ولی پدرش یافت نشده😂
🍀🍀🍀🍀🍀 یادم بمونه هیچ چیزی از هیچ کس بعید نیست یادم بمونه چقدر امروز شرایط سختی داشتم یادم بمونه هر چند به ته خط رسیده باشم ولی امید داشته باشم خدا را چه دیدی شاید یکی از همین روزها نوبت من باشد 😔😔 ♡این نیز بگذرد♡
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
اتاق بغلی یه دخترست 👩🏻خوشگل موهای بلند و دم اسب پشتش شام ناهار و با همیم کرما 🐛🦠🪱رو سرخ میکنه خوب میزاره که مغز پخت شه تن جفتمون ملافست اون لباس عروسشه 👰🏻♀️من کت شلوارم 🤵 من اگه برم توی تاپیکی و ببنیم کمکی ازم برمیاد سعی میکنم دریغ نکنم لازم نیست نسبت به همه نظر ها گارد بگیریم من وقت این رو ندارم که دیگران رو توجیح کنم با اون که کم حرفم گاهی وقتا از حرف زدن خسته میشم و حال قانع کردن دیگران رو ندارم اگه ببینم بحث باهاتون بی فایدست اصلا شروع نمیکنم که وقت هر دومون گرفته نشه
تمایلی به صحبت با آدمای مذهبی / فمنیست / کهنه فکر / روشعنفکر امروزی نیست ،ریپلی نزن ❌️رهحمت له دل نماوه
چاو رههش ✨️دختری از تبار زاگرس 💫دوست عزیزم الان که امضای منو باز کردی لطفا یه صلوات برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان (عج) بفرست ❤🌱
ماشاالله عزیزم خدا حفظش کنه دعا کن نی نی منم بسلامتی دنیا بیاد این یکماه خورده دیگه زودتر بگذره🥵🥵
فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد