واقعا موندم چه رفتاری نشون بدم در برابرش
من امروز سرکار بودم خسته برگشتم خونه غذا بخورم استراحت کنم باز دوباره بزم سرکار که مامانم زنگ زد گفت شب مهمون داریم البته داداشم اینا مهمون داشتن و اونا هم خونشون طبقه پایین ما هس، گف داداشت گفته برو کمک فاطمه (زنداداشم) کن منم مجبور بخاطر اینکه داداشم ناراحت نشع رفتم خونشون اولش، کع کجا بودی خدا نکنه از تو کمک بخوان هیچ وقت نیستی حتی نذاشت سلام کنم منم گفتم سرکار بودم خودت که میدونی گفت بچع رو بردار ببر باشگاه منم خسته بردمش باز برگشتم گفت من میخام غذا درست کنم خونه و اتاقا گردگیری همه چی با تو منم گفتم حتما دوبار انجام میدم
اونم داد زد گف نمیخای تمیز نکن برو خونتون منم لجم گرف رفتم اتاق رو شروع کرذم به تمیز کرذن یه لحظه دیدم گوشیم نیس رفتم تو اشپزخونه گفتم با گوشیت یه زنگ بزن ببینم گوشیم کجاس مامانشم اومدع بود منم یه سلام خشک خالی کردم گف یه دقیقه اومدی تمیز کنی هی به هر بهانه میای تو خونه زنگ نمیزنم گفتم زنگ بزن میرم تمیز مکنم گفت نمیخاد برو خونتون مامانشم از اونور رو مبل لم داده بود داد زد منت اینو نکش خودم میرم تمیز میکنم منم انقد حساسم بغض کرده بودم اومدم حرف بزنم اشکام ریخ خیلی رو مخه این حساس بودنم رفتم تو اتاق بی توجه به حرفشون تمیز کردم خیلی بهم برخورده بود داشتم جارو میکشیدم که بچه کوچیکشون اومد تو دست پا منم هی میگفتم برو برو اومد جارو برقی رو مثل وحشیا از برق کشید گفت نمیخاد تمیز کنی منم دیگه صبرم تموم شده بود برگشتم طبقه بالا خونمون واقعا موندم چی بهش بگم