۱۱ سال پیش بود. تو شهرداری تهران کار پروژه ای برمی داشتم و همزمان معلم هم بودم. شوهرم اما هم خیلی مذهبی بود و هم بیکار و بی پول. عقد کرده بودیم همش تو گوشم میخوند که بیخیال عروسی و خرید و .. بشیم.
تمام کاری که برای من کرد خرید یه حلقه بود و گل و شیرینی خواستگاری و تمام.
میدونست خیلی دوستش دارم شاید بخاطر همین بود که فکر می کرد باید بیخیال همه چیز بشم..
یه بار یه لباس که تو مغازه بهش نشون دادم و ازش پرسیدم که برام میخری یا نه با تعجب پرسیدم که دارم جدی میگم یا شوخی میکنم🤔
منم گفتم آره شوخی میکنم.
ادامه داره..