این آدم منو میپرستید شبانه روز بهم محبت میکرد یه دقیقم تنهامنمیزاشت .میخام اولش بگمچقد خوب بود بعد یهویی ورق برگشت مادرش سرطان گرفت و اینم ب شدت ب مادرش وابسته کلا افسرده و روانی شد و منو یادش رفت بهم گفت میخام ی مدت نباشم منم باهاش بحث کردم شدید گفتم اصلا کلا نمیخام دیگ باشی دیگ رفت تا ۲ ماه و نیم:(
بعد اومد ب زور گفت بیا ببینمت میخام حرف بزنم من نمیخاسم برم ولی بهم گفتن یاد خوبیاش بیوفت یه فرصت بهش بده رفتم ولی احساس کردم اون ادمی ک بود دیگ نیست هر چقدرمواسم توضیح میداد من دلم اروم نمیشد اصلا اصلا انگار حس میکردم داره دروغ میگ اخه حس ششم خیلی قویه من بهش گفتم فقد چجوری دلت اومد ۲ ماه بزاری و بری :(
دیگ یهویی گوشیشو گرفتم رفتم دیدم کسی ک اعصاب منو نداشته و برای من افسرده بود ت گروه های تل بوده با دوتا دختر چت کرده و فلان ولی خب چت عادی بود:/
دیگ بعد از اون شب هر چی فک کردم دیدم نمیتونم ببخشم اصلا