حالم اصن خوب نیست کسیم نیس باهاش حرف بزنم همه رفتن مهمونی منو نبردن :)) نمیدونم چرا اینطوریه فک کردم ازدواج کنم دیگه زندگیم بهشته 😞 ولی جهنم شد
منم وضعیتم همینا با این تفاوت که مجردم
بگو
هستم
یه ماه نیست ازدواج کردم ولی فق ولم کرده پیش خلنواده اش خودشم دنبال هیز بازیاش من اصن برام مهم نیست که با کیه خیلی بی تفاوت شدم نسبت بهش هیچوقت فکر نمیکردم اون همه عشق و علاقه تهش بشه این
چی شده عزیزم بگو حرف دلتو
خانواده اش هم از اولش نمیخواستن منو امروز دنبال کلاس کنکور بودم بهش گفتم گفت لازم نکرده نمیخواد کنکور بدی .. رفتم با یکی از فامیلمون حرف زدم آرایشگری یاد بگیرم دستم تو جیب خودم باشه خواهرش گف این چ شغلیه بشین خونه چی کم داری مردم اینم ندارن و خلاصه نزاشتن
خواهرش کلا باهام لجه ... سر همین کلاسا ک میخواستم شرکت کنم دعوامون شد بهم گفت شوهرتم وقتی یه چیزی میگم نه نباید بیاری
حالم خیلی ازش بهم میخوره
باورم نمیشه این همونیه ک با همه در افتادم با خانواده ام قطع ارتباط کردم ....
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیستجدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
