سلام بانو
خیلی خوشحالم که بازم میتونم از صحبتاتون استفاده کنم
چند روز دیکه دقیقا میشه سه سال از اشنایی من با شما
توی این سه سال خیلی چیزا تغییر کرد
خودم
همسرم
مسیر زندگیم
اینکه همسرم یه ارگان دولتی ازمون داد و استخدام شد
یاد گرفتم خودمو دوست داشته باشم برای خودم ارزش بزارم
سرتون رو درد نیارم فقط همینو بگم که رغبت نمیکنم پست های سالهای قبلم رو بخونم گاهی که لایک میکنن ..حقیقت حالم بد میشه هم از سادگی خودم هم اینکه مسایل چقد بزرگ بودن برام اون زمان
برای اینکه مادرشوهرم توی حیاط کار داره من استرس میگرفتم ،😑😑
خانواده همسرمم چون عروس اول بودم و بی تجربه بودن خیلی کارهارو انجام میدادن که البته بخاطر بی زبونی من هم بود
راستش وقتی تاپیک جدید زدین دل تو دلم نبود بیام و خبر خوبی بهتون بدم .سکوت کردم تا یه پست عالی بزارم براتون اما....
نشد،😔😔😔
خواستم بیام و بگم بانو من معلم شدم میتونیم دیکه مستقل شیم حتی میتونیم ازین شهر بریم چون شهر دیگه قبول شده بودم ولی مصاحبه با بی عدالتی رد شدم،😢😢😢
وقتی دیدم رد شدم تمام زحمات یکساله من مثل یه ویدیو سریع از جلوی چشمام عبور کرد تمام شب نخوابی ها مسافرت نرفتن ها اینکه همه مشغول خوشی بودن من درس میخوندم اینکه صبح ها به سختی بیدار میشدم و چندین بار با اب یخ خوابم رو میپروندم
چرت های ۵ دقیقه ای ....ماه رمضون و عید که خیییلی اذیت شدم ۸ کیلو کم کردم و مرز تیرویید بودم و...هزاران سختی دیگه..
شکستم بانو خیلیم سخت شکستم،🥺🥺
به خودم عهد کردم بسپارم دست خدا گله نکنم ...گله هم نمیکنم ولی خیلی دل شکستم...
من میتونستم امروز مشغول خرید لباس برای اول مهر باشم ولی نشد..😢😢
و در اخر بگم با همین سختی ها توی چشم همسرم خیلی تغییر کردم...
ببخشید خیل پر حرفی کردم ..