2777
2789

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

🍂🍂


📚#داستان واقعی و آموزنده 


🌸#تهمت_ناروا

قسمت پنجم


✨پدرم میگفت :از تو بعیده خودکشی هم جاش جهنمه هم ابروی ادم میره خلاصه رسیدیم خونه


مادر برام جیگر گوسفند کباب کرد🍢 با مهربانی مرا به اتاقم فرستاد


 وصداشونا با بابام شنیدم داشت حسابی بابامو سرزنشت میکرد ومیگف نباید باهام دعوا میکرده چون ممکنه دوباره اینکارو بکنم


 خلاصه بعد از چند روز دوباره روز از نو حرفها وازار واذیت برادرم🙎‍♂ علی شروع شد تا اینکه شنیدم مادر یک روز به بابام میگف اولین خواستگاری که بیاد جواب بله میدیم تا زینب از دست علی راحت شه

 

بهتر از اینه که این همه اینجا اذیت شه یه هفته بعد یکی زنگ زد واجازه گرفت تا برای داداشش بیان خواستگاری مادرمم👩 از خدا خواسته سریع گف تشریف بیارین 


 بدون اینکه با من مشورت کنن یا حرفی بزنن قرار خواستگاری وگذاشتن من فقط از حرفهاشون متوجه میشدم که امشب قراره بیان 

استرس داشتم اصلا دوس نداشتم ازدواج کنم 💍از یه طرفی سال سوم راهنمایی بودم تمرکز برای درس خوندن نداشتم تو کلاس همش حواسم پرت بود همش فکر این بودم الان برگردم خونه باز دعوا وکتک کاری...😞


 خلاصه شب اومدن پسره👨‍💼 مرد خوش تیپی وظاهر خوبی داشت از نظر سنی من چهارده واون بیست ودو سال داشت واز نظر مالی هم پول دار بود 

قرار شد مادرم اینا فردا جواب بدن


 بدون اینکه نظر منو بپرسن😢 جواب بله رو دادن 


دامادمون اون موقع مسافرت بودوقتی شنید خیلی عصبانی اومد🤦‍♂ خونه ما 

مستقیم اومد پیش من بهم گفت بله ی منو چند ساله به دوسش که پسر خوبیه داده، اگه با این ازدواج کنی دیگه هیچ وقت من خواهرمو نمیبینم 


ولی کی به حرف من گوش میداد


 ادامه دارد...ان شاء الله 


╭─𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─

╰⊰🐬

🍂🍂


📚#داستان واقعی و آموزنده 


🌸#تهمت_ناروا

قسمت ششم


✨ولی کی به حرف من گوش میداد


دامادمون با بابام صحبت کرد وباباموراضی کرد دوسش سعید بیاد تا بابام ببینتش 


خلاصه بعد از چند وقت هر دو برای مشخص کردن روز عقد 💍میومدن ومیرفتن


 ولی تو این خانواده تنها کسی که ربطی نداش بهش من بودم هیچکس از من نظرمو نمیپرسید تا اینکه با اصرار شوهر خواهرم همه راضی شدن وبه دوستش ج بله دادن😔


یه روز من بی خبر از حرفاشون از مدرسه اومدم خونه بابام بهم گف زینب جان اماده شو فردا قراره بریم محضر برای عقد


 من با شنیدن حرفاش ناراحت شدم گفتم نه من راضی نیستم 😢بابام گف اگه حرف اضافی بزنی خودم با طناب دار خفه ات میکنم دیگه خسته شدیم از دست دعواهای تو وبرادرت بهتره دیگه تمومش کنید با ازدواج تو همه چی تموم میشه.


شب به اتاقم رفتم وتا صبح گریه کردم 😭حتما این سرنوشت من بود سعید نه کاری داشت نه پول پله ی ولی خیلی مهربون بود خیلی با حوصله وصبور 

ما یک سال نامزد بودیم کادوهایی🎁 که سعید برام میخرید همه رو علی داداشم پیدا میکرد و میشکوند یا پاره میکرد میرخت سطل اشغال

 و ناله نفرین منم همچنان برای دایی وزن دایی بابام هر روز بیشتر وبیشتر میشد 


منم مث عقده ای هر چی علی اذیتم میکرد سر نامزدم سعید 😔تلافی میکردم واذیتش میکردم اونم با تمام صبرو حوصله تحمل میکرد


 تا اینکه ما عروسی کردیم 👰🤵وبرای کار به اصفهان رفتیم عموش براش کار تو شرکت پیدا کرده بود


‌وقتی ما برای زندگی به اصفهان رفتیم اونجا من خیلی تنها وغریب بودم هیچکس نمیشناختم 

 سعیدم شش صبح میرفت🌞 ویازده شب برمیگشت وحقوق خیلی کمی هم میگرفت 


زندگی خیلی سختی داشتیم چهار ماه از زندگی من گذشته بود که مادرم با گریه😭 بهم زنگ زد...ـ.


 ادامه دارد... ان شاءالله 


╭─𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─

╰➤🪴⊰🐬

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

چرا بیدارین

ژربرا_ | 4 ثانیه پیش

رهگیری پستی

negarmhmh | 2 دقیقه پیش
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز