2777
2789

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

بزار ،لایک

(از کسی پرسیدند: ماه قشنگتراست یا مادرت؟گفت ماه را که میبینم یاد مادرم میفتم اما مادرم را که میبینم ماه را فراموش میکنم.....!)###(همه میپندارند که عکس پدرم را به دیوار خانه ام آویخته ام اما نمی‌دانند که دیوار خانه ام را به عکس پدرم تکیه داده ام) یه گل پسر دارم که همه ی زندگیمه    ،،،ویه دختر پیرهن زری     

🍂🍂


📚#داستان واقعی و آموزنده 


🌸#تهمت_ناروا 

قسمت هفتم


✨‌وقتی ما برای زندگی به اصفهان رفتیم اونجا من خیلی تنها وغریب بودم هیچکس نمیشناختم 

 سعیدم شش صبح میرفت🌞 ویازده شب برمیگشت وحقوق خیلی کمی هم میگرفت 


زندگی خیلی سختی داشتیم 😥چهار ماه از زندگی من گذشته بود که مادرم با گریه بهم زنگ زد نگران شدم پرسیدم چی شده گفت ازت میخوام بیای به دیدنت زن دایی👩 بابام وحلالش کنی


 چند ساله منتظر همچین روزی بودم ،،،گفت حالش بد شده ،دکترا تشخیص دادن سرطان کل بدنش روگرفته الان دوماهه داره درد میکشه خیلی درد فقط ناله میکنه


 دکترا 👨‍⚕هیچ کاری نمیتونن براش بکنن اینقد بهش مسکن زدن که کل بدنش کبوده دیگه نمیتونن براش مسکن بزنن


 همینجور اشک از چشمام جاری میشد😭 احساس میکردم خدا صدامو شنیده همونطور که از خدا خواسته بودم همون شده بود ولی از ته دل دلم براش میسوخت


چند ماه گذشت همه چیو به سعید تعریف کردم اون ازم خواهش کرد کینه رو بزارم کنار وببخشم 


گفت باید بریم دیدنش ولی نتونستم هر کاری کردم به دیدنش برم مادر زنگ میزد📲 ومیگف دیگه نمیتونه حرکتی کنه یا حرفی بزنه فقط تو رختخواب درازکش افتاده واز دست درد زیاد فقط اشک از چشماش میره بازم مادرم ازم خواهش کرد ببخشمش منم همون شب سر نماز📿 از ته دل بخشیدمش


 ولی از خدا یه قول خواستم به خدای خودم گفتم فقط ازش بپرسین چرا چرا دروغ گفت😔 چرا دایی گول زد به خدای خودم گفتم اذیتش نکنید فقط دلیلشو بپرسین وبهش بگین که من چقد اذیت شدم بعدشم ببخشیدش


فردای اون شب مادرم زنگ زدو گفت:


 ادامه دارد...ان شاءالله 



╭─𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─

╰➤⊰🐬

🍂🍂


📚#داستان واقعی وآموزنده


#تهمت_ناروا

قسمت هشتم


✨فردای اون شب مادرم زنگ زدو گفت:تموم کرده

یکم احساس سبکی میکردم وبه خدا ایمانم قویتر شده بود

بعد از یه سال ما صاحب پسری👶 بنام محمد شدیم


ولی من هیچ وقت خوشحال نبودم همیشه گوشه گیر و افسرده هیچ چیزی منو خوشحال نمیکرد😔 همیشه تو خونه تنها بودم وهفته وماه میومد از توخونه بیرون نمیومدم


 برعکس من سعید خیلی شاد واهل گردش وتفریح بود الان سه سال بود ما تو یه اپارتمان🏘 سه طبقه مستجر بودیم ولی هیچ کس مارو نمیشناخت سعید که صبح میرفت وتو تاریکی شب بر میگشت منم اصلا اهل بیرون رفتن نبودم


 صاحبخونه طبقه سوم بود از ما خیلی راضی بود وتواین چند سال اصلا رو کرایه نکشید دوست داشت ما همون جا بشینیم


یه روز داشتم برای محمد نقاشی میکشیدم که صدای زنگ تلفن دراومد مادرم بود با استرس ونگرانی گف که دایی بابام تو بیابون موقع ظهر خوابش میبره ومار🐍 زیر علف ها بود وتو خواب نیشش زده واون فوت کرد خدای من باورم نمیشد.


 اصلا باورم نمیشد

تنها بودم خیلی گریه کردم ترسیده بودم دلم براش سوخت 😭


ولی بازم دلم راضی نشد برم ختم ولی از ته دل بخشیدمش 

فقط گفتم خدا ازشون بپرسه چرا و بعدش ببخشه


من و داداشم👨‍💼 علی فقط در حد یک سلام باهم حرف میزدیم اصلا باهم حرف نمیزدیم ولی خیلی دوسش داشتم 


اونم عاشق پسرم محمد بود پیش من بهش نگاه نمیکرد ولی چش منو دور میدید خیلی بوسش 😘میکرد باهاش بازی میکرد منم به روی خودم نمیوردمش 


خلاصه داداشم علی دبیرستان بود که با بابام سر تجدیدی حرفش شده بود واومد خونه ی ما قهر....


 ادامه دارد...ان شاء الله 



╭─𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─

╰➤⊰🐬

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز