من تازه زایمان کرده بودم خیلی خسته بودم از شب بیداری چون دو شبم بیمارستان بودم بچم زردی داشت و حدود ده روز گذشته بود من تهرانم خانوادم شهرستان وداداشم مدرسه میرفت مامانم دو روز رفت شهرستان و منم به خاطر دخترم و دکترش نرفتم..مامانمم رفت که سر بزنه و برگرده..
یه شب دخترم باز نخوابید بیدار بودم تا دو شب همسرمم پا به پام بیدار می موند نزدیک اذان بود دیدم دخترم باز گریه میکنه من پشت به دخترم خواب بودم..سرموبرگردوندم دیدم یه خانوم باچادر نماز سفید دخترمو گذاشته روپاش و یه لالایی آروم میخونه ک صداش مثل مامانم بود..منم از خستگی فراموش کرده بودم مامانم رفته با خیال راحت رومو برگردوندم که چشام هنوز گرم نشده بود یهو عین یه جرقه یادم اومد مامانم رفته سریع برگشتم دیدم دخترم به همون جهت که روی پای اون خانوم بود( یعنی کنار من نبود) روی زمین آروم خیییلی آروم خوابیده