در ادامه نامهای که به قلم روزنامه نگار ایرانی، فرجالله صبا، از زبان چارلی چاپلین به دخترش منتشر شد را میخوانید:
«جرالدین: دخترم!
از تو دورم، ولی یک لحظه تصویر تو از دیدگاهم دور نمیشود اما تو کجائی؟
در پاریس روی صحنه تئاتر پرشکوه شانزه لیزه … این را میدانم و چنان است که گویی در این سکوت شبانگاهی آهنگ قدمهایت را میشنوم. شنیدهام نقش تو در این نماش پرشکوه نقش آن دختر زیبای حاکمی است که اسیر خان تاتار شده است.
جرالدین، در نقش ستاره باش بدرخش اما اگر فریاد تحسینآمیز تماشاگران و عطر مستیآور گلهایی که برایت فرستادهاند ترا فرصت هوشیاری داد بنشین و نامهام را بخوان … من پدر تو هستم. امروز نوبت توست که هنرنمایی کنی و به اوج افتخار برسی. امروز نوبت توست که صدای کف زدنهای تماشاگران گاهی تو را به آسمانها ببرد. به آسمانها برو، ولی گاهی هم روی زمین بیا زندگی مردم را تماشا کن که زندگی آنان که با شکم گرسنه در حالی که پاهایشان از بینوائی میلرزد و هنرنمائی میکند. من خود یکی از ایشان بودم.
جرالدین: دخترم!
تو مرا درست نمیشناسی در آن شبهای بس دور با تو قصهها بسیار گفتم. اما غصههای خود را هرگز نگفتم. آن هم داستانی شنیدنی است. داستان آن دلقک گرسنه که در پستتری صحنههای لندن آواز میخواند، و صدقه میگیرد. این داستان من است. من طعم گرسنگی را چشیده ام، من درد نابسامانی را کشیده ام. دخترم! دنیایی که تو در آن زندگی میکنی، دنیای هنرپیشگی و موسیقی است.
نیمه شب، آن هنگام که از سالن پرشکوه تئاتر میآیی آن ستایشگران ثروتمند را فراموش کن، ولی حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل میرساند، بپرس. حال زنش را بپرس و اگر پولی برای خرید لباس بچه نداشت، مبلغی پنهانی در جیبش بگذار …
دخترم جرالدین!
گاه و بیگاه با مترو و اتوبوس شهر را بگرد. مردم را نگاه کن. زنان بیوه، کودکان یتیم را بشناس و دست کم روزی یک بار بگو: من هم از آنها هستم. تو واقعا یکی از آنها هستی، نه بیشتر ….
هنر، قبل از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او را میشکند … وقتی به مرحلهای رسیدی که خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی. همان لحظه تئاتر را ترک کن و با تاکسی خود را به حومه پاریس برسان. من آنجا را خوب میشناسم، آنجا بازیگران همانند خویش را خواهی دید که از قرنها پیش زیباتر از تو، چالاکتر از تو، مغرورتر از تو هنرنمایی میکنند. اما در آنجا از نور خیره کننده نورافکنهای تئاتر شانزه لیزه خبری نیست. نورافکنهای کولیها تنها نور ماه است. نگان کن آیا بهتر از تو هنرنمائی نمیکنند؟ اعتراف کن.
دخترم …. همیشه کسی هست که بهتر از تو هنرنمایی کند و این را بدان که هرگز در خانواده چارلی چاپلین کسی آنقدر گستاخ نبوده است که یک کالسکه ران یا