یه بار داشتم با داداشم میرفتم سوپرمارکت تو راه برگشت یه ماشین دیدم نزدیکم وایستاد بعد در طرف شاگرد رو باز کرد بایه لبخند عجیب نگا میکرد منم خشکم زده بود مثل بز نگاش میکردم بعد داداشم دستمو گرفتم که بیا اینا دیوونه هستن 🤒
با یه بار با دختر خالم میخواستم از خونه خودشون تا خونه ما پیاده بریم به زور اجازه گرفتیم بعد تو راه یه مرد روانی جنان محکم زد به کمرم که یجوری پرت شدم جلو خیابون هم خلوت فقط بهش گفتم عو.ضی بعدشم هم رسیدم خونه زدم زیر گریه تا همین الان دردشو حس میکنم شاید باورت نشه ولی ۲ سال گذشته 😢