دق میکنم وقتی میرم خونه و میبینم بابای سرحال و خوش ذوقم چراغا رو خاموش کرده و روی جای مامان خوابیده. چیزی مسخره سوره تو اتاق مامانمو صدا میزنه که نشونش بده... اما مامان دیگه رفته... شرایط خوبی ندارم اما هر شب سر میزنم. یه امشب نرفتم دلم از غصه اش پوسید. چقدر زندگی سراسر رنجه...چهار هفته است که مامان رفته، نمیدونم غصه مادرم رو بخورم یا غصه تنهایی پدر رو...
زندگی تلخ ترین خواب من است...
خسته ام خسته ازین خواب بلند