من اصلادوست نداشتم بچه بیارم.
ی خواهر زاده دادم ک اونو خیییییییلی دوست دارم .ی شب خواب دیدم تو ی جاده وایسادیم اون دورتر از من بود یهو از دره پرت شد پایین من از شوک وترس زبونم لال شده بود فقط دویدم و گریه میکردم .😭😭😭
پایینو نگاه کردم داشت نزدیگ زمین میشد ک دیدم ی خانوم باچادر سیاد دستاشو گرفت زیرش و خواهر زادم افتاد تو دستش اصلن خال برنداشته بود .هم تو خواب هم وقتی بیدار شدم خیلی گریه کردم من خواهرزاده کوچولومون خیلی دوست دارم...
بعد حس میکنم اون خانوم فاطمه زهرا بود همون لحظه ک تو خواب دیدمش دستاشو دراز کرد حس کردم حضرت فاطمه اس..
من بخاطر سختی و مسئولیتهای بچه آوردند دوست نداشتم.این خوابو ک دیدم گفتم شاید خانوم فاطمه ی زهرا میخواسته بگه ما کمکتون میکنیم 😭😭اینشد ک قبول کردم بچه دار بشیم . الان دخترم کنارم نشسته داره شیر میخوره😇