غمگین ترین عروسی که رفتم یکی از همسایه های مامانبزرگم فقط یه دختر ۱۴ ساله داشت
دختر ۱۴ ساله با یه پسر ۲۳ ساله ازدواج کرد عقدشونم تو خونه گرفتن نمیخوام بگم ای دختره گریه میکرد و .. نه اینجوری نبود همه همکلاسی های دختره هم اومده بودن هی میگفتن خوش به حالت و فلان
من چون اصولا باهاش بیشتر گرم میگرفتم به من گفتن برو باهاش درباره ازدواج حرف بزن اخه من ازدواج نکرده چه تجربه ای میتونم داشته باشمم هی مامانش اصرار که این زانو غم بغل گرفته باهاش حرف بزن دامادم اینجوری ناراحت میشه،🚶🚶
خلاصه بهش گفتم خیلی قشنگ شدی و .. خواستم حرفی بزنم گفت ساعت ۱ شبههه واییی
منم گفتم خب اره دیگه بعدشم میری با ماشین دور میزنین بوق و بوق فلان برگشت گفت میشه نریم بیرون گفتم چرا گفت فردا امتحان مستمر چی چی اجتماعی دارم معلممون گفته خیلی مهمه. یک درس رو نخوندم من هیچی نگفتم گفت مگه قرار نیست فردا برم مدرسه؟؟ اصلا نمیدونم چرا ناراحت شدم از این میسوزم که مامانش با افتخار اینور اونور میرفت میگفت خوب شد عروسش کردم
برای عیبش حالا مشکل دختر چیه اینکه موقع استرس یا دعوا زبونش یکم میگیره همین .
تاحالا عروسی غمگین رفتین؟