این بنده خدا دوست صمیمیم بود
17 سالش بود ازدواج کرد منو هم برای عروسیش دعوت کرد که بعد کنکورمون بود ناگفته نماند تو عروسیش رفتم بهش تبریک بگم بهم گفت ببخشید به جا نیاوردم
اونموقع ها میگفت این دررس چیه شما میخونین (بقیه حرفاشو نمیگم یادم میفته ناراحت میشم)
امروز این ملکه خانومو دیدم تو داروخانه یه بچه بغلش بود یکی دیگه هم کنارش بود دستشو گرفته بود دماغشونم آویزون بود. بازم مثل قبل بود تا منو دید روشو برگردوند اجازه نداد یه سلام بهش بکنم
بعضی از ما دخترا چرا اینجوریم واقعا