تازه فکر کن من در خودمونو آپارتمانی انداختم ک از اون سمت باز نشه جز با کلید انقد شعور نداشتن کلید گرفته بودن ساعتی یکیشون کلید مینداخت بدون اینکه در بزنه میومد داخل دیگه یه روز صدام در اومد به شوهرم گفتم من هیچ حریم خصوصی ندارم دیگه انقد حرص خورده بودم ک گفتم شاید من خواستم لخت بگردم خواستم انگشت کنم دماغم🤦🏻♀️😂😂😂اینو گفتم ک اوج خصوصی بودن محیط خونه بیاد دستش باید مامانت کلید بندازه بیاد داخل؟؟خیلی ام به مادرشوهرم برخورده بود ک شنید اینو
وای دقیقا منم یه مدت پیش خانواده شوهر نشستم اصلا خوب نیس منم عادت داشتم ساعت ۳ شب میخوابیدم صبح ده اینا بیدارمیشدم عین شما😅😅بعد یه بار دیدم خواهرشوهرم داره متلک میندازه مادرشوهرم به اونم گفته بودواقعا عصبی بودم که چرا باید به ساعت خوابیدن وبیدارشدن من حتی خواهرشوهر هم کارداشته باشه😑😑الان جدا زندگی میکنم واقعا جدا بودن خیلی خوبه ازهمه لحاظ
تازه اینا موردایی. هست ک روم شده بگم خدا شاهده همین امروز ساعت ۹ صبح زنگ زده شوهرم بره داروخونه براشون قطره چشم بخره بااینکه پدر شوهرم و برادر شوهر بزرگم خونه بودن بعد نیم ساعت زنگ زده ک دستمال کاغذی دارید؟؟.گفتم نه بخدا تموم کردیم هی میگفت نه نه دارید اون سری خریدید تو یادت نمیاد میگفتم نه بخدا نداریم تموم شدن پاشده اومده طبقه پایین مثل گاوی سرشو انداخته پایین اومده تو اتاق خوابم بعد من زیر پتو بودم چون پنج صبح خوابیدم اتاقم کمی نامرتب بود چون شوهرم لباس ریخته بود انقد ناراحت شدم اومد نگاه کنه ک ببینم دستمالا واقعا تموم شدن یا نه خداروشکر جای خالی دستمال کاغذیا تو اتاق بود گفتم اونا رو مگه نمیگی؟گفت اره اره گفتم خب ببین تموم شده بعد دوباره سرشو انداخت رفت به شوهرم ک گفتم میگفت اگه به مامانم بگم نیا تو اتاق دیگه فردا خونمونم نمیاد و گفتم ک خیلی ناراحت شدم از رفتار مامانت مگه دروغ دارم بهش بگم دارم میگم به خدا نداریم دیگه چرا بلند شده اومده پایین ک چیو ثابت کنه؟حالا فکر کن من دروغ گفته بودم ک نداریم باید بیاد پایین ک اثبات کنه؟؟بخدا پیش هم بودن همش دق داره
