.دیشب رفتیم خونه جاری شام ..برا پسرش شنبه زن میگیره ..حلقه هاشون اورد نشون داد قبلش کلی تعریف میکرد منم فک کردم چی خریدن..بعد دیدم الکی گفتم قشنگه بعد به شوهرم دادم ببینه اون گفت مبارک باشه منم تازه یادم اومد خیلی اروم گفتم مبارک باشه ..بعد نیم ساعت شوهرم پیام داد گوشیم چرا نگفتی مبارک باشه ..براتون میفرستم عکسش ..(تازه این جاریم هیچوقت تو زندگی ما نگفته مبارک باشه حتی برا بچمون ولی من به اینجور چیزا اهمیت نمیدادم به شوهرم میگم ولی به روشون نمیارم و سرش بحث نمیکنم) بعد آخر شب پسرش اومد بهش گفتم به به شاداماد اونم فقط یه لبخند زد و تمام بعد شوهرم میگه تو چرا بهش تبریک نگفتی ..من از دیشب همینجور دارم گریه میکنم ..کلا حالم از این حساسیتش نسبت به اونا بهم میخوره..از صبم قهرم باهاش شوهرمم وقتی قهر میکنم عصبی میشه ولی نمتونم به خودم مسلط باشم اصلا انگار ازش سرد شدم خبلی دلم شکسته
تا بتونم کمک میکنم و ازش خسته نمیشم چون بهم انرژی میده
هرچی میگم گفتم مبگه من دقت کردم نگفتی ..بهش گفتم اصلا حتز اگه نگفته باشمم حق دارم اونا که هیچ وقت نگفتن..کلا هر وقت چن روز میرم خونه مامانم میره خونه اونو مخشو شستشو مبدن از این داستانا دارم تا باز خودم ارومش کنم ولی این دفعه واقعا دلشکیته ام..اونا بمن احترام درخور نمیذارن توقع داره من برا اونا دستمال بکشم ..هنو عقد نکرده توقع داره من بهش تبریک بگم ..گفتنش برا من سخت نیست توقع شوهرمه که برام سخته
تا بتونم کمک میکنم و ازش خسته نمیشم چون بهم انرژی میده