لبه پرتگاه ایستادم،خالی از هرحسی بودم
اما یکم از ارتفاع زیاد پرتگاه ترسیدم ...
بدنم،مورمورشد!
صداش اومد،صدای گرم و دلنشینش ...
_نکنه تصمیم داری خودتو پرت کنی پایین؟
بهش نگاهی نکردم،سرمو بیشتر خم کردم نمیدونم چرا اما علاقه خاصی به راه رفتن رو اعصابش داشتم اونم تو این لحظه!
کمتر از یک ثانیه طول نکشید که سرگیجه کل وجودمو گرفت و یک لحظه انگار همه چی داشت از ذهنم پاک میشد ....
یه سوزش شدید تو کمرم که ناشی از چنگ خوردن بود رو حس کردم!
با همون حالتم برگشتم و نگاهش کردم،توچشاش رگه های قرمز به وجود اومد، از شدت عصبانیت زیادش بود...
کلا ماتم برده بود،نمیدونم تو چشاش چی بود که اگه دقیقه ها،ساعت ها،روزها،یاحتی اگه تا ابد نگاشون کنم خسته نمیشدم!
آروم دم گوشم گفت:راست راستی دیوونه شدی هوم؟
فقط نگاه چشاش کردم و گفتم:من خیلی وقته اسیر این دیوونگیه شیرینم!