داستان زندگیم طولانیه ۱۸سالگی ازدواج کردم الان ۲۶ سالمه شوهرم فوق العاده درونگراوبی حس نسبت ب همه چیز.همیشه میگ من خوبم مشکل ازتوعه بخدا اون روز میخ رف توپام داد زدم حتی نیومد ببینه چخبره ۴ماهه جدامبخوابه امروز گریم گرف گفتم من چراپس ازدواج کردم من ازترس شبا بچه رومیارم پیش خودم مبخوابونم کلی بهونه اورد و گف من چندساله بهت حسی ندارم دارم دیوونه میشم قراره عصر بریم پیش وکیل قلبم میخواد بخاطر بچم دربیاد