باردارم و شهر غریب زندگی میکنم،سرکار میرفتم و سر خودم گرم میکرد و غربت برام معنایی نداشت
کارم دوست داشتم چون با مردم ارتباط داشتم کلی دوست و آشنا بواسطه کار پیدا کردم.چند وقت پیش همسرم ماموریت کاری رفت و همون شب۴تا دزد اومد تو ساختمون من فهمیدم خیلی وحشتناک بود،بعد از اون واقعا شب تو خونه تنها موندن برام سخته.
چتد روز دیگه وارد ۶ماه میشم و نشستن مداوم ۸ساعت برام سخت بود،به اجبار استفا دادم و حالا اومدم پیش خانوادم تا همسرم ۲هفته بره ماموریت و بیاد دنبالم
خیلی دلم برای کارم تنگ شده،واقعا خونه نشینی کار من نیست
نمیدونم تو این چند ماه باقی مونده چه فعالیتی کنم که سرم گرم بشه هم گذر زمان متوجه نشم هم تنهایی و هم اینکه مفید بوده باشه