تو تاپیک قبلی گفتید واکنش و افکار و رفتارم بیشتر به اختلال ربط داره تا عصبانیت بیش از حد
حرفتون رو قبول دارم و بهش فکر کردم یادم اومد از بچگی کمبود های بیشماری داشتم
تشخیص درست و علط برام سخت بود مثلا دروغ که بده و کمک کردن که خوبه خب قطعا لازم نیست بهشون فکر کنید ولی از یهسری به بعد باید راجبش فکر میکردم که بده یا نه
حسادت داشتم و بشدت اعتماد به نفسم پایین بود
عزت نفسم پایین بود و با پسری تو رابطه بودم که وحشتناک خوردم میکرد ولی از رابطه بیرون نرفتم
اضطراب و استرس وحشتناک گرفتم بخاطر دردسرهایی که داشتم و نداشتم
افسردگی گرفتم و خیلی سعی کردم خودم رو درست کنم چند سال طول کشید
خودزنی میکردم و از خونی که میریخت لذت میبردم همین طور از اون درد
تو تخیلاتم کسی بودم که مدام کتک میخورد در حد مرگ و خونریزی
وقتی یمدت بخاطر خانواده تحت فشار روانی وحشتناک بودم ممکن بود جاقو تو دستم باشه و میل به کشتن داشته باشم
گاها تو فکرم کسی که باعث میشد ارامشم به طور کامل ازم صلب بشه میکشتم و تو واقعیت میخواستم این کارو بکنم ولی چیزایی مثل اینکه شرایط بدتر میشه جلوم رو میگرفت انگار برام مهم نبود که مثل بقیه نگران این باشم که نه واقعا نباید آدم بکشم فقط بفکر آینده بودم
خیلی یمدت به چیزای ترسناک و خیال پردازیشون علاقه داشتم
مدتی دنبال خودکشی بودم و اقدام کردم
وقتی دنبال درمان رفتم خیلی اذیت شدم چون از ریشه باید میفهمیدم چی درسته چی علط و کتاب های زیادی میخوندم حتی توی کارتون ها و فیلم ها دقت میکردم تو رفتار آدم ها و عواقبشون و فکر و رفتاری که راجب یه چیزی داشتن
همیشه از یه سنی به بعد آرزوم بود که برن تو یه شهر دیگه زندگی کنم و شعل داشته باشم که از همه دور باشم.
چون میدونستم اینطور آرامش دارم و از زندان آزادم
برام آرامش فکری مهمتر بود تا آرامش قلب و روحی
البته شرایطم واقعا سخت بود
هیچ وقت واقعا واقعا برای خودم زندگی نمیکردم البته بیشتر توی ذهنم یعنی
من یادمه کتک میخوردم از مامانم
یادمه که خیلی کارا انجام شده یا نشده ولی نصفش یا یادم نمیاد یا مامانم میگه اینطور نبوده
من یادمه تو یه انباری حبسم میکردن که خیلی تاریک و ترسناک بود ولی مامانم میگه نه ما هرگز این کارو نمیکنیم حتی یمدت فکر میکردم شاید واقعا مشکل دارم که با خودم گفتم نه قطعا که نمیان تو روم بگن این کارو کردن
و از ۷ سال به بعدم همش وقتم اختصاص داده میشد به درس و یا داداشام دو تا داداش دارم هنیشه وقتم برای این ها بوده داداش دومم که ۲۴ ساعت در خدمت من بود تا یمدت
از یک ماهگیش همش بیدار بودم مراقبش باشم روزایی که میرفتم مدرسه تا صبح مدرسه بغلش مینشستم د تکونش میدادم تا بخوابه چون مامانم نمیرفت پیشش گریه میکرد و نمیخوابید منم چندین ساعت باید تکونش میدادم با دستم تا بخوابه بعدش میرفتم مدرسه و برمیگشتم باید باز مراقبش میبودم و بعلش مینشستم نمیتونستم دراز بکشم چون دقیقا موقع درای کشیدنم بیدار میشد نمیتونستم چشمام رو ببندم چون خوابم میبرد میبرد بیدار میشد و باید میخوابوندمش وگرنه نمیفهمیدم و نمیخوابوندنش غذام رو هم بغلش میخوردم
وقت نمیکردم به درسم برسم من مدرسه تیزهوشان هم بودم حجم درس ها زیاد بود چون نمیخوندم تو مدرسه وحشتناک استرس داشتم و خیلی داستان ها اون موقع شروع شد
شاید باورتون نشه من ممکن بود تا یک ماه حمام نمیرفتم چون مامانم نمیذاشت برم اون موقع ۱۴ سالم بود فقط عین بدبخت ها بودم
یادمه شپش گرفته بودم حتی موهام رو خیلی کوتاه کردم تا راحت شم
پدرم شهریه مدرسه رو نداده بود و مدیر و معاون هم بخاطر درسم و هم بخاطر شهریه عمش دنبالم بودن بهم چیز بگن
پیش یکی یبار درددل کردم اونم رفت با هزار تا جیز اضافه رفت به همه گفت و ابروم رو بدتر برد
با یه مردی اون موقع که بچه خواب بود چت میکردم که خیلی احمقانه بهش اعتماد کردم و همه چی گذاشتم کف دستش اونم شروع میکرد به تهدید و فلان تا سه سال این مدام مزاحم تلفنیم بود
دا