✍️عنوان: وارونِگی
📖فصل اول
🔖#قسمت_سه
پرسید: با کسی کار داری دخترم؟
_نه مادر
_کسی مزاحمت شده؟ رنگ به رُخ نداری.
_نه مادرجون، ممنونم.
نگاهی گذرا به نوزاد در آغوشم انداخت و در حالی که در را می بست گفت:بشین جانم، راحت باش.
چادرش را روی سرش مرتب کرد و با قدمهایی آرام راه کوچه را در پیش گرفت. هنوز چند قدمی دورنشده بود که مکثی کرد و صورتش را به سمت من برگرداند. با رد و بدل نگاهش بین من وزمین، انگار محاسباتی را در ذهنش انجام میداد که دوباره برگشت و روبه رویم ایستاد و گفت:مسافری؟
جواب ندادم و سرم را پایین انداختم.
_مرد همراهته؟
_نه، تنهام.
سرش را به علامت تایید تکان داد و کلید رادر قفل در چرخاند و گفت:بیا تو دخترم، خیلی رنگ پریده ای، معلومه حال خوشی نداری.
و بدون اینکه منتظر جوابم باشد وارد خانه شد. در آستانه در ایستادم. حیاط نقلی و کوچکی مانند تابلوی نقاشی زیبایی در مقابلم خود نمایی می کرد. درختان سیب و انار، شاخه هایشان در هم فرو رفته بودو برگ هایشان روبه زردی می رفت. انارهای درشت و قرمز رنگ مانند چلچراغ از شاخه ها آویزان بود و انعکاس تصویرش در آب حوض کوچک، حس خوبی را به بیننده القا میکرد. وزش باد و رقص دسته جمعی درختان وافتادن برگی زرد در آب حوض که مانند قایق، مسیر نامعلومی را می پیمود و شاخه های خشک و در هم تنیده درخت انگور که در گوشهای از باغچه سایه افکنده بود و برگهای خشک و کوچکش مانند دامن دور تا دور تنه اش را پوشانده بودند، زیبایی این تابلو را دوچندان کرده بود. شیشه های آبغوره با نظمی خاص در گوشهای سکو مانند و باریک چیده شده بودند. حیاط با دوپله ی کوتاه به ورودی اتاق متصل میشد. پرده های توری با گلهای صورتی ریز که به کناره ها جمع شده بود و تابش نور آفتاب بر روی گلدان های شمعدانی پشت پنجره، حس آرامشی را به خانه می بخشید. محو تماشای این تابلوی زیبا بودم که با صدای پیرزن به خود آمدم: دخترم بفرما داخل، منم تنهام، خونه خودته، بفرما. در چشمانش محبتی بود که مرا به خود جذب میکرد. شاید اگر در آن موقعیت نبودم پذیرش دعوت از یک غریبه برایم سخت و غیرقابل قبول بود اما گرسنگی، خستگی، تنهایی و دردی که در وجودم بود مرا وادار به اطاعت می کرد.
ادامه دارد...
✍️فاطمه شفیعی