امروز صبح ساعت ۹ دوستش زنگ زد بهش و گفت دم خونتونم سریع لباس پوشید رفت گفت اثاث کشی دارن گفته کمکش کنم ، ساعت دوازده و نیم اومد خونه اونم با زنگ زدن من ، حالا گوشیشو نگاه کردم دیدم خودش صبح به دوستش پیام داده بیا بریم دور بزنیم قهوه بخوریم
دلمو خون کرده از بس دروغ میگه بهم
همش دروغ میگه ماشینم خرابه ببرم تعمیرگاه میره پیش دوستاش فکر کرده منم مثل خودش خرم ، میدونه که چقدر متفرم از این رفیق بازیاش ولی دست بردار نیست بخدا پیرم کرده توروخدا بگید من چیکار کنم ، دیگه خسته شدم از این زندگی همش باید حواسم به همه چیز باشه تا این آقا بم دروغ نگه نپیچونتم قلب درد گرفتم دیگه باز عین خیالش نیست۲۷ سالشه من ۲۶ و تقریبا یک سال و نیمه ازدواج کردیم