حالا من ی چیزی بگم به قول فضا مجازی پرهاتون بریزه
سیزده ساله بودم تابستون بود ساعت نه صبح
خواب بودم
مادربزرگم توی خواب دیدم داشت میگفت مامانت داره قرمه سبزی می پزه
منم بلند شدم دیدم مامانم داره سبزی قرمه می ریزه توی قابلمه
اصلا بوش متوجه نشده بودم تازه داشت می ریخت
منم به مامانم گفتم،ظهر از همون غذا براش خیرات داد