ما چند ماه دیگه عروسیمونه، بابای من یه خونه داره که داده کرایه، قراردادشم با مستاجرش آخر مهر تموم میشه، شوهرم میگه به بابات بگو بذاره ما بشینیم که نخوایم هرسال بلند بشیم، البته شوهرم میگه نمیتونم رهن بدم باید خرد خرد بدم به بابات ، از طرفی اگه اون مستاجر بخواد بلند بشه باید ۷۰ میلیونی که رهن داده بهش پس داده بشه و شوهر من نداره، حالا من رفتم به بابام گفتم بابام گفت من صلاح نمیبینم اول زندگی باید شوهرت یکم سختی بکشه تا قدر عافیت بفهمه، بعد به شوهرم گفتم بابام قرار داد با مستاجر تمدید کرده ( فکر کردم اینو بهش بگم دهنش بسته میشه) اما دیدم نه پرو تر از این حرفاست! بهم میگه برو باباتو راضی کن وگرنه من نمیتونم عروسی بگیرم!!!!! مجبوریم بدون عروسی بریم یه خونه ای بگیریم!!!! گیر کردم این وسط😭😭😭😭😭 اینم بگم قضیه ی خونه ی پدرمو من به شوهرم نگفتم مابین صحبت های پدرمادرم فهمیده که همچین خونه ای هست
اصلا کوتاه نیا، جنگ اول به از صلح آخر، فردا خیلی به اختلاف میخورین
من ریخته ام در رگ تو شیره ی جان، هی چرخ بزن در دل من، دل را بتکان/این هم نفسی چه حس و حالی دارد در پیکر من دو قلب دارد ضرباان 28 خرداد 1401 دخترکم پا به دنیای عاشقانه من و باباش گذاشت، امیدوارم رفیق های خوبی برای همدیگه باشیم... دعا کنید لایق بهترین هدیه خدا باشم و بتونم خوب تربیتش کنم... حس شیرین مادری رو برای همه منتظرا آرزو میکنم