بچه ها من در دل یک زندگی افتضاح یعنی یک خانواده افتضاح داغون به دنیا اومدم بعد توی اون افتضاح محض من خودم رفتم دانشگاه،انقدر سختی ها کشیدم که کلی تجربه کسب کردم
انقدر روانشناسی می دونم که الان دیگه مشاوره میدم قشنگ
در آمد هم دارم سنم هم ۲۹ساله
ولی یه مشکلی هست اینکه همش احساس می کنم زندگیم به باد رفته از اینکه همچین زندگی و خانواده ای داشتم ناراحتم همش میگم چرا من باید انقدر سختی میکشیم بدون پدر و مادر تک و تنها
بچه ها فکر کنم اگر استقلال و قدرت می خواست نماد داشته باشه من بودم واقعا نمی دونم چطوری توی اون زندگی من اینطوری دوام آوردم
ولی روحیه ام بهم میریزه می دونید احساس خشم شدیدی می کنم که چرا من باید انقدر سختی می کشیدم یا هنوز هم بکشم وای بعضی ها کوچک ترین چیزی از سختی زندگی نمی فهمن
بعد بچه ها دلم می خواد ازدواج کنم ولی هنوز نشده،ناراحتم احساس می کنم دیر شده
روحیه آن رو باختم حالم خیلی گرفته است