
しゃぼんハート
سلام بابایی
حالت خوبه ، اومدم بگم هیچی تو دنیا اسون بدست نمیاد. میخوام داستان بدست اوردن تورو بگم ،
من و مامانی تو یک دانشگاه وویک رشته درس میخوندیم ، ترم اخر بود که مامانی اومد پیشم و ازم خواست پروژه پایان نامه رو باهم برداریم ، پایان نامه دفاع شد با نمره عالی ، اما این پایان نامه ما نبود ، اغاز نامه ما بود. شیفته مامانی شدم ، نجابت ، سخت کوشی ، تلاش برای اثبات در رشته ای مردونه اما با حفظ حریم ها ، شیک و مرتب اما با حجاب ، خانواده خوب و...
دانشگاه که تموم شد بهش گفتم ولی جواب درستی بهم نداد ، سربازیم تموم شد ، بعد از عمری مسخره بازی و... و گوش ندادن به حرف مامان بزرگ ، سر به پایین و مظلوم رفتم پیش مامان بزرگ ، شماره مامانی رو بهش دادم و گفتم زنگ بزن و هماهنگ کن ، بدون هیچ صحبت قبلی ، مامان بزرگبزرگت اینجوری شد ، :O ، فرداش زنگ زد و بعد از یکسال کشمکش بالاخره من و مامانی رفتیم خونه خودمون.