#دلنوشته
چند پیش بود که خوابت را دیدیم گفته بودی میآیی و به اندازه تمام سال های نبوده ات با من حرف می زنی و به درد دل من گوش میدهی اما تا خواستی بگوئی کی و کجا؟، از خواب پریدم و از آن شب به بعد دیگر نمی خوابم.
راستش میترسم.میترسم بیائی و من خواب باشم.
میترسم بیائی، همه تو را ببینند و تنها من از دیدنت محروم بمانم.هنوز هم می ترسم…
حس میکنم با این که شبهاست خواب به چشم ندارم اما در خواب غفلتم.
بیا و بیدارم کن.بیا و هشیارم کن.بیا و همه جهانیان را از خواب غفلت بیدار کن.
همه به خواب سنگین جهل فرورفته اند و صدای مظلومان و دل شکستگان را نمیشنوند.
خودت بیا و همه ما را از این کابوس جهانی نجات بده.
ای منجی عالمیان ، جهان در انتظار توست مسافر من!
نیستی تا ببینی مردم روز جمعه یعنی رمز عشق پاک چه میکنند! چگونه بغض سنگین خود را در گلو نگه داشته اند و انتظار می کشند.
منتظرند تا کی بیاید و جهان را از عدل پرکند.
کسی بیاید و به این جهان بی اساس پایان دهد بیا تا بعد از این در کوچه های غریب شهر روز جمعه را با بودنت جشن بگیریم و خیابانهای تاریک و ظلمات را با نور بودنت چراغانی کنیم.
بیا و ببین مردم روز آمدنت چه میکنند؟
روز جمعه، روز خودت، روز منتظرانت به سراغ حافظ رفتم تا با فالی دلِ شکسته و سینهی زخمیام را مرهمی باشم.
میدانی چه آمد؟
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور….