حدود ۷ ماهه که بدلیل بدبختی و فلک زدگی ساکن خونه مادرشوهرم
فک میکردم یکم از اعصابم میزنم ولی بار مستاجری رو دوش شوهر قدرنشناسم نباشه.
امروز مادرش زنگ زد بچه های جاری که ۳ تام هستن ۸ سالو ۷ سالو ۵ سال میخان بیام پایین
حالا مادرشون کجاس؟ گشتو گذار
قبلا جاریم پایین مینشست انقد دخترم گریه میکرد برم پایین اصلا نمیگفت بزار بیاد با اینکه یدونه بود
منم به مادر شوهرم گفتم شما که میدونید بچه ها با دختر من جفت بشن اذیت میکنن
اون حیوونم بدون خدافظی قطع کرد
من چند دیقه وایسادم ببینم اشتباهی قطع شد یا خودش قطع کرد که دوباره زنگ بزنه دیدم نزد
زنگ زدم بهش گفتم قطع شد گفت آره هیچی کاری نداری
گفتم نصفه تموم کردیم گفتید بچه ها چیکار کنن گفت میخان بیان پایین گفتم فلانی ینی شوهرم گفتش که فاطمه با اونا بازی کنه بی ادبی یاد میگیره اذیت میکنه گفت چرا؟ گفتم هیچی بعدا صحبت میکنه دوباره باتون.
این در خالیه که تو این هفته سه تا افطاری رفتیم که چون این سه تا بچه بشدت بی ادب بشدت بی ادب قدری که کل فامیل ازشون آسی هستن اونجا بودن خواستیم دختر مام ازشون یاد نگیره سریع بعد افطار بلند شدیم و شوهرم بمادرش گفت بخاطر اون سه تا بچس که زود بلند میشیم
بشوهرم که گفتم گفت باشه بش میگم چرا گوشیو قطع میکنی
گفتم البته با شناختی که من دارم یجوری جمعش میکنه آخر سر من باید برم معذرت خاهی که اشتباهی فکر کردم چندبار که اینو گفتم شوهرم داد کشید و عصابی شد بسه دیگه من گفتم تو پخته شدی دعوا درس نمیکنی.
انقد حالم بد شد گفتم من دعوا درست کردم
از خونه زد بیرون بچه هام رفتن بالا پیش اون سه تا بچه عموشون که بیشعوری ازشون بالا میره منم فقط گریه کردم.
افطاری امشبم دعوت بودم ولم کرد رفت بدون اینکه ذره ای بخاد دلمو بدست بیاره.
یه قرص خاب خوردم و خابیدم وقتی از افطاری اومد دوباره دادو بیداد منم هيچی نگفتم.
خیلی دارم به مرگ فکر میکنم با دیدن برنامه زندگی پس از زندگی بیشترم شده افکار مرگ
فقط میخام زودتر ازین دنیا برم💔💔💔