دیگه واقعا خسته شدم شوهرم منو مث یک برده زندانی کرده من تو عقدم و منو مجبور کرده اینجا بمونم و نمیزاره برم خونه مادرم که تو شهرستانه و مادرشوهرم همش میره تو اعصابم و اذیتم میکنه خودتون میدونین که زندگی با مادرشوهر چقد سخته کلی باشوهرم دعوا کردم ولی اون نه منو میبره نه با مادرش برخورد میکنه چون مامان دوسته رسما اینجا زندانی شدم نه میزاره برم بیرون که باشگاهی برم که حداقل یکم تو چشم نیوفته این مادرشوهر همشم تو زندگیم دخالت میکنه و منو شوهرمو به جون هم میندازه و حس میکنم خوشحال میشه دیگه این چند روز اونقد گریه کردمو از شوهرم خواهش کردم منو ببره خونه مامانم که خسته شدم ولی گوشش بدهکار نیست میگه من نمیتونم ازت جدا شم خسته شدم چیکار کنم
نمیدونم وجود داری یا دارم توهم بارداری میزنم امیدوارم باشی منو از تنهایی در بیار من از ته دلم دوس دارم تو وجودم باشی قول میدم تا اخر عمر از مراقبت کنم دوست دارم از طرف مامانی
نه پول دارم نه منو میبره خانوادمم بیان اجازه نمیده
نمیدونم وجود داری یا دارم توهم بارداری میزنم امیدوارم باشی منو از تنهایی در بیار من از ته دلم دوس دارم تو وجودم باشی قول میدم تا اخر عمر از مراقبت کنم دوست دارم از طرف مامانی
زنگ بزن پدرت بیاد دنبالت همین الان از این روانی و مادر نفهمش طلاق بگیر
کاش میشد ولی اون بدبختا از پس شوهر من بر نمیان
نمیدونم وجود داری یا دارم توهم بارداری میزنم امیدوارم باشی منو از تنهایی در بیار من از ته دلم دوس دارم تو وجودم باشی قول میدم تا اخر عمر از مراقبت کنم دوست دارم از طرف مامانی