دیگه واقعا خسته شدم شوهرم منو مث یک برده زندانی کرده من تو عقدم و منو مجبور کرده اینجا بمونم و نمیزاره برم خونه مادرم که تو شهرستانه و مادرشوهرم همش میره تو اعصابم و اذیتم میکنه خودتون میدونین که زندگی با مادرشوهر چقد سخته کلی باشوهرم دعوا کردم ولی اون نه منو میبره نه با مادرش برخورد میکنه چون مامان دوسته رسما اینجا زندانی شدم نه میزاره برم بیرون که باشگاهی برم که حداقل یکم تو چشم نیوفته این مادرشوهر همشم تو زندگیم دخالت میکنه و منو شوهرمو به جون هم میندازه و حس میکنم خوشحال میشه دیگه این چند روز اونقد گریه کردمو از شوهرم خواهش کردم منو ببره خونه مامانم که خسته شدم ولی گوشش بدهکار نیست میگه من نمیتونم ازت جدا شم خسته شدم چیکار کنم
نمیدونم وجود داری یا دارم توهم بارداری میزنم امیدوارم باشی منو از تنهایی در بیار من از ته دلم دوس دارم تو وجودم باشی قول میدم تا اخر عمر از مراقبت کنم دوست دارم از طرف مامانی
خب بهش بگو خونه بگیره که اذیت نشی عروسی کنید برین سر خونه زندگیتون
میگه تا ۴ماه وایستم تا بقیه کالاهاشو بگیره و همین طور خونه و بقیه چیزا
نمیدونم وجود داری یا دارم توهم بارداری میزنم امیدوارم باشی منو از تنهایی در بیار من از ته دلم دوس دارم تو وجودم باشی قول میدم تا اخر عمر از مراقبت کنم دوست دارم از طرف مامانی
الان دیگه خیلی برایه این حرفا دیره من ۴سال تحملشون کردم چند ماه دیگه عروسیمو میگیره اونجا بدبخت تر م ...
ببخشید رابطه داشتی باهمسرت؟ اگه داشته باشی هم مهم نیست.من نمیخوام بگم جداشو چون میترسم حق الناس بیفته گردنم.امادبشین فکر کن و عاقلانه تصمیم بگیر.از حرفرمردم و از اینکه تنهایی چه اتفاقی میفته نترس.فقط ببین میتونی درکنارهمسرت خوشبخت باشی یانه
ببخشید رابطه داشتی باهمسرت؟ اگه داشته باشی هم مهم نیست.من نمیخوام بگم جداشو چون میترسم حق الناس بیفت ...
اره داشتم چون نزدیک ۴سال من پیششم
نمیدونم وجود داری یا دارم توهم بارداری میزنم امیدوارم باشی منو از تنهایی در بیار من از ته دلم دوس دارم تو وجودم باشی قول میدم تا اخر عمر از مراقبت کنم دوست دارم از طرف مامانی