بچه ها من باردار بودم ۱۱ هفتم بود چندروز پیش ازپله افتادم ومتاسفانه سقط شد
ازاولم بچه نمیخواستم اما همسرم یکسال تمام حرفش شده بود بچه دیگه به خاطر اون قبول کردم که این اتفاق افتاد خودمم خیلی ناراحتم دوروز فقط تو تخت بودم وگریه میکردم دیگه قسمت بود
اما مادرشوهرم روزگارم سیاه کرده روزاول ازبیمارستان برگشتم که کلا نیومد خونه ما فرداش اومد یکسره متلک مینداخت دلم خون کرد یه بار میگه توکلا امکان داره بچه دارنشی کورتاژ شدی درصورتی که من کورتاژ نکردم اما کیه که باور کنه میگه الکی میگین
به شوهرم میگه تو یدونه پسری الان باید دوتا بچه داشته باشی عرضه نداری بعدا پشیمون میشی
اینم بگم وقتی خبرحاملگیم دادم پدرشوهرم برام یه تیکه طلا خرید شوهرمم همینطور بعد احساس میکردم مادرشوهرم بدش میومد حالا گفتم اگه زیاد حرف برنه طلاشونم پس بدم
به خدازندگیم جهنم کرده حرفاش روشوهرم تاثیر گذاشته باهام سرد برخورد میکنه امروز حالم بدبود گریه میکردم رفتم بغلش کنم پاشد رفت میگه تو خودت مقصر بودی این اتفاق افتاد عمدا سوار اسانسور نشدی که ازپله بیای وافتادی مراقب خودت نبودی
تمام این حرفا ورفتارا داره نابودم میکنه عذاب وجدان گرفتم میترسم افسردگی بگیرم حال روحیم خیلی بده خیلی جز اینجا کسی رو ندارم