اه حالم ازین زندگی که دارم بهم میخوره امشب دوباره با بابام دعوام شد
قضیه ازین قراره که فردا قراره بریم باغ فامیلمون برای سیزده بدر ، بابام یکدفعه گفت نبینم شلوار کوتاه بپوشیا (۹۰) با لهن خیلی بد
تو دلم گفتم گفتم اوکی حالا فردا رو زهرمارمون نکنم دارم رفتم شلوارامو دیدم همشون قدیمی شدن و زانو هام کنده انداخته بود رفتم پوشیدم گفتم دوسشون ندارم کمراشون برام گشاد شدن
بابام گف دوباره ما یه چیزی گفتیم هی بهونه اورد یزره به ما احترام نمیزاره ( با صدا بلند)
منم گفتم بابا داریم مثل ادم عاقل و بالغ حرف میزنیم چرا داد میزنی داری زوری میگی خوبه منم لباساتون رو انتخاب کنم بگم چی بپوش و چی نپوش
منطقی باهم صحبت کنیم چرا داد اخه
میگه تو منطق میفهمی اخه بعد داشتم در مورد همین موضوع با مامانم حرف میزدم بابام گف بسه دیگه زر زر نکن برو گمشو تو اتاقت یه کلمه ازین حرفایی که میزنی منطقی نیست و نمیفهمم و چرت و پرت میگی
منم بغض گلومو گرفته بود به مامانم گفتم دیگه نمیگی چرا از اتاقت نمیای بیرون شام و ناهارمم ازین به بعد تو اتاقم میخورم
ایشالا که لال شم یا بمیرم اینا از دستم راحت شن
خیلی بهم بی احترامی و توهین میکنن مخصوصا بابام
همین قدر اینجا تایپ میکنم که خیلی طولانی نشه
بازم هست از اخلاقای بد بابام و خانوادم در ادامه میگم فقط ببخشید اگه طول کشید ( اگرم کسی حوصلش نکشید صبر کنه بره من لایک یا ریپلایش میکنم وقتی تموم شد )
لطفا راهنمایی کنید من چیکار کنم