سلام، خانما من عمرم همش ب استرس و ناراحتی و غم گذشت انگار، خدا این شوهر منو لعنت کنه ی درد که نداره هزار درد داره هزار تا مشکل که اصلا ب هرکی بگی میخنده اما برا من خیلی سخته خیلی، جدا از همه بدبختی های که سرم اومده با این آدم، اصلا مرد متعهدی نیست خیلی سرخود و قده حتی روز جمعه هم خونه نمیمونه که یکم بمن توجه کنه بخدا دیگه خستم نمیدونم چکار کنم باهاشم که حرف بزنم میگه غر میزنی، به بهانه های مختلف میخواد از خونه فرار کنه، بخدا ظهر که اومد خونه براش چای بردم میوه بردم کلی خوراکی، بعدشم ناهار، سرو وضعمم تمیز و مرتب و آراسته، بدون اینکه باهاش جرو بحث کنم یا دعوا، بعد ناهار گفت یکی از مشتری هام میخواد بیاد جنس هاشو ببره واسه کار ساختمان، رفت و هنوز برنگشته هرچی زنگ میزنم هی میگه اومدم و الکی...
تو ماشینه هی دور میزنه اینور و اونور، منم جایی ندارم که برم، تنها خونه بابام هست که اگه برم اونجا، آقا هم چون من رفتم خانوادمو دیدم باید اونم بره ننه باباشو ببینه و تا ساعت دو شبم خبری از منه بدبخت نمیگیره اییییی خدا دیگه دارم دیوونه میشم