سلام
امروزظهر پاشدیم بریم خونه داداشش زنگ زد بهشون ببینه خونه ان یا نه که بعداز صحبت بعد ۵دقیقه زنش زنگ زد به شوهرم گفت میخواییم بریم جایی به خانومت بگو ناراحت نشه.ک من ازاینکه به خودم زنگ نزد ناراحت شدم فقط
گفتم عب نداره گذشت و شب شد گفت بریم گفتم باشه شام بخوریم بریم ساعت ۸ونیم زنگ زد به داداشش گفت میخواییم بیام عید دیدنی خونتون ...بعد از چن دقیقه دیدم داداشش هی زنگ میزنه بهش اینم ازاین ور میگفت نه مازود پامیشیم وفقط عید دیدنی میاییم خونتون و پرسید ساعت چن میخوابید مگه..
منم بهم برخورد گفتم بهش بگو نمیاییم بخوابید دیر وقته گوشیو قطع کرد حمله کرد سمت من هرچی میتونست فحش داد حرفای بدی زد بعدشم آماده شد خودش تنهایی رفت هنوزم نیومده
خدا رو خوش میاد اشک منو درآورد .خدا ازش نگذره ازبس گریه کردم سرم داره میترکه