من از وقتی ازدواج کردم
خانواده همسرم داعم حسادت میکردن و دلم خون شد
مثلا به خاطر سلام نکردن توی جمع که اتفاقی بوده دعوای بزرگ در حد اینکه برادرشوهرم شوهدمو میخواست با چاقو بزنه که چرا زنت با من سلام نکرده
خانوادگی عزت نفس شدیدا پایین دارن و حق و حقوق زن براشون مسخرس
اگ همسرم درک میکرد من با خانوادش به مشکل برنمیخوردم
مشکل اینجاس ک همسرمم مثل خانوادشه و پشت اوناس
حداقل جلوی من که پشت اوناست
بی برنامست
مثلا انتظار داره برم خونه مادرش قرار بوده سب برگردیم ولی شب بمونیم فردا ناهار بمونیم یهو شام هم بمونیم :/
و به برنامه های من اهمیت نمیده
تا حالا مسافرت نرفتیم ولی قول کربلا و مشهد به مادرش میده
هربار خواستم باهاش حرف بزنم و از دردام بگم یا خواب بوده یا حوصله نداره یا میگه "از نظر من مشکلی وجود نداره من همه کار برات کردم"
اگ فقط میگفت از ته دلش که دوست داره برام کاری انجام بده ولی مثلا فلان مشکلو داره من انتظار هیچیو نمیداشتم
مشکل اینجاست ک میگه من همه کار کردم برات
از نظر جنسی هم شدیدا مضخرفه همیشه به یک حالت سریع و قُر میزنه اگ بگم من رو هم ا ر ض اکن!!!یا قیافش به هم میریزه انگار حال نداره یا انگار تفنگ گذاشتم رو شقیقش :/
میخوام جدا شم
بیایید از ترس جداییم کم کنبد و راهنماییم کنید